آدم يكهو فراموش مي كنه كه چي شد اينطوري شد! توي فرم افتتاح حساب..جلوي سن نوشتم 29 سال...بعد يادم اومد كه 3 سال پيش 29 سالم بوده! ولي انگار تمام اين سالها فكر مي كردم 18 سالمه.

دبيرستان كه بوديم...زندگيمون بود بسكتبال.....موسيقي هارد راك دهه نود و آلترناتيو كه تازه داشت راه ميافتاد...درس مال ما نبود..بلاخره آخرش يه كاري مي كرديم.

دبيرستان كه بوديم....شلوار جين نمي شد پوشيد...شلوار ديگه اي هم زياد نبود...پيراهن جين يا چهار خونه مي پوشيديم..با كفش ورزشي و شلوار كرپ مشكي گشاد..تركيبش با كوله پشتي خيلي جالب مي شد!

خدا پدرشو بيامرزه كسي كه جيناي رنگي رو درست كرد كه ناظماي بيشعور ما نمي فهميدن چيه! يعني چپ چپ نگاه مي كردن ولي نمي دونستن به چي بايد گيربدن!

ما يكي مونده به آخرين سري نظام قديم بوديم...4 ساله...ابهتي داشت سال چهارم بودن...كلاسا دو در و بسكتبال...5 شنبه ها سرخه بازار...شلوار جين كهنه پاره...كلاس كنكور.. سه ماه آخر سال تعطيل و تق و لق تا امتحان معرفي.

سال سوم كه بوديم...طبف معمول فيزيكو من تجديد داشتم ( حالم از فيزيك و شيمي كماكان به هم ميخوره) و كلاساي تابستوني بايد ميرفتيم براي امتحان تجديدي..كلاسا تو يه مدرسه اي بود ته خيابان آذربايجان....كلي راه بايد ميرفتيم و عيشمون كور شده بود.ولي 3 تا همكلاسي داشتيم كه از ما بزرگتر بودن...امير...مهران و برزو كه اين كلاسا باعث شد باهاشون آشنا بشيم.

مهران تو حال و هواي خودش بود از ماها 4 سالي بزرگتر بود...مادرم وقتي اومده بود منو كلاس تجديدي ثبت نام كنه فكر كرده بود معلمه...بعدن مي گفت اون دوستتون كه زن و بچه داره.

امير 19 سالش بود,  ليدر كاراي ما بود ولي تنها خور بود..مدرسه ما فهرمان واليبال منطفه بود و اميرم بهترين بازيكنش.

يه ب ام و 320 سبز تهران 24 داشت....گاهي كه كرمي مي خواست بريزه و تنها مي خواست نباشه يكي از ماها رو همراش ميبرد ما هم كه از خدا خواسته.

يرزو 20 سالش بود و قيافش شبييه يه دانشجوي سال دوم معقول و خوشتيپ...فرقش اين بود كه همكلاسي ما بود و آس و پاس! هميشه آويزون همه.

همين آدم..يه دوست دختر داشت كه دانشگاه هنر آزاد گرافيك مي خوند...و ريشه دوستي ما با اين آدم هم همينجا بود!

دختره ...كه اسمشم يادم نيست اعجوبه اي بود..مو طلايي...ورزشكار...برنزه...نجات غريق بود و زمستونا...يادمه برزو زمستون سال چهارم براي جور كردن لوازم اسكي به هر دري ميزد....و همه هم براي اينكه جميعا دختره رو دوست داشتيم كمك ميكرديم كه جور شه...حتي يادمه يه دفعه ميخواستم ماشين بابامو بهش بدم بره ديزين!

خلاصه...دختره يه مهموني گرفت.. ..برزو و اميرو و مهرانو دعوت كرد...تو ما بچه ها هم منو يكي ديگه..بي اغراق ما و چندتا دختر تنها 17-18 ساله هاي اونجا بوديم

اونجا من مهتابو ديدم...يكسال از من بزرگتر بود و مي خواست نفاشي بخونه...

بعد تمام سال 73 و بهار و تابستان74 وقتايي كه مشغول بسكتبال و مدرسه و دوستام نبودم..داشتيم به نوبت شهرك غربو دروسو با يه رنوي تهران 42 سفيد متر مي كرديم... كلاس كنكوري كه نميرفتمو با هم مي رفتيم اينور و انور...توپه بسكتبال من كه تو ماشينش بود..كه گاهي وقتا كه از مدرسه يا كلاس كنكور جيم ميزدم منو مي برد زمين آ اس پ براي بازي..

خيلي دوشت داشتم قيافه مامانمو ببينم وقتي اومده بود دنبالم مدرسه و دربون بهش گفته بود" پيش پاي شما خواهرش اومد دنبالش"

بعد پاييز شد...رفتم دانشگاه.......ديگه من بچه هاي دبيرستانو جز يكي دو تا نديدم...مهتابم درسشو نصفه ول كرد..رفت آلمان...بعد يكي دو سالم  مثينكه شوهر كرد...

مهران تو تصادف رانندگي كشته شد

امير از سربازي معاف شد و  تو منيريه مغازه باباش كار مي كرد..الان نميدونم كجاست..اگر ببينمش نميشناسمش

برزو با اون دختره بعدن به هم زد...خبر ازش نداشتم تا سالاي آخر دانشگاه...يه بار ديدمش اتفاقي...يادمه بهم گفت...پينوكيو آدم شد تو هنوز آدم نشدي؟

راست يا دروغ...گفت گرين كاردش جور شده و داره ميره امريكا....10 -12 ساليه كه از اونم خبر ندارم.

من؟!؟ من بزرگ شدم..درسم تموم شد..سربازي نرفتم ..بعد زندگي و كار شروع شد...نفهميدم چي شد...ولي ادم شدم..بزرگ شدم..و يه عالمه آدم تو زندگيم اومدنو و رفتن و همه چيز و همه كس يادم رفت و شدم همون چيزي كه هميشه مي گفتم من هيچوفت اينطوري نخواهم شد.